Heart..Stricken

داستان دختر و پیرمرد...

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛

روی نیمکتی چوبی؛

روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه .

- مطمئنی ؟

- نه .

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- چون قشنگ نیستم .

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید

و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد

؛ کیفش را باز کرد؛

"عصای سفیدش" را بیرون آورد و رفت.......


+ نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:داستانی غم انگیز,ساعت 22:32 توسط Heart"Stricken"M"L" |